انشا در مورد زلزله
طی حادثه تلخی که در آبان 1396 برای کشور عزیزمان اتفاق افتاد انشا با موضوع زلزله شاید در هر کلاسی مطرح شده باشد. نوشتن در مورد زلزله به دانش آموزان ما کمک میکند که با هموطنان خود بیشتر ابراز همدردی کنند و دقایقی سعی کنند خود را جای آن ها قرار دادند. انشا در مورد زلزله موضوع این مقاله میباشد که در این متن شما را با انشا چند نفر از بچهها آشنا میکنیم.
نویسنده اول انشا در مورد زلزله: آیه اسماعیلی
مثل همیشه با صدای بلند به همه سلام می کنم.آن قدر بلند سلام می کنم در و دیوار از صدای بلند من بلرزد و همه فکر کنند زلزله بالا خره آمد و بترسند و زهره شان بترکد.
موضوع انشای این هفته ما خیلی موضوع جالبی است و صد در صد ریشه علمی دارد و به درد می خورد.راستش خدا بگویم این آقا معلم ما را چیکارش بکند که برای انشا موضوع های جنایی و ترسناک به ما می دهد و دل نازک ما را می لرزاند و تویش رامثل هندوانه ای که با قاشق به جانش بیفتی خالی می کند. آخر بابایم می گوید:” زلزله آدما رو قتل عا! می کنه.” و حقیقتش از شما چه پنهان من از هفته پیش تا الان هفتاد بار پس افتاده ام.
من از هفته پیش تا الان، شیش دانگ حواسم را به صداهای بیرون داده ام تا ببینم کی عر عر خرها و عوعوی گرگ ها و وق وق سگ ها و قدقد مرغ ها و قوقولی خروسها و شیهه اسبها و بق بقوی کبوترها در می آید.حتی یواشکی سمعک ننه بزرگم را که ننه چاق و غر غرویی است، کش رفته ام که مبادا زبانم لال یکدفعه سگی وق وق کند و صدایش از دست من در برود.آخر بابایم می گوید: “قبل از زلزله حیوونا به صدا در میان” البته من هنوز نتوانسته ام کاشف به عمل بیاورم که چه ارتباطی بین کنسرت حیوانات و زلزله وجود دارد.
یکی دو هفته پیش بود که عمو ماشا»لله، از توی یک روزنامه برایمان خبرهایی از زلزله خواند.آخر از وقتی که صاحاب کار عمو ماشا»لله او را از آجرپزی بیرون انداخته است و زن عمو هم با سه تا بچه قد و نیم قد طلاقش را از عمو ماشالله گرفته است، عمو همه اش خانه ما پلاس است و به قول مادرم:”چترش را باز کرده است و آویزان دائمی شده است.”
بعد از اینکه عمو ماشا»لله خبر را خواند و مادرم فهمید قرار است زلزله بیاید، بدو بدو پارچ پلاستیکی قرمزمان را پر از آب کردو آن را توی حیاط ۱۲ متری مان برد. و پارچ را جوری تنظیم کرد که عسک! ماه کامل بیفتد توی پارچ.بعد چشمانش را تقریبا بست و یک چیزهایی زیر لب خواند.قیافه اش درست مثل زمان هایی شده بود که مشغول غر زدن است و من را ذلیل مرده صدا می کند.بعد مادرم چندتا حرکت ایروبیک روی پارچ رفت و سرآخر هم چندتا فوت گنده توی پارچ کرد و من از همان پشت پنجره دیدم که چند قطره تف هم همراه فوت مادرم توی پارچ افتاد.مادرم پارچ را توی خاونه آورد و توی لیوان برایمان از آب پارچ ریخت و مجبورمان کرد که لیوان هایمان را یک نفس هورت بکشیم.حتی برای خواهر نق نقوی بی ریختم هم توی شیشه پستانکش ازآب پارچ ریخت و داد دستش. بعد مادرم با غرور سرش را تکان داد و یک ابرویش را بالا انداخت و با ژست نامادری سیندرلا گفت که:”توی آب پارچ ورد ۷۰ قوت خوندم.حالا اگر زلزله هزار ریشته ای! هم بیاید ما چیزیمان نمیشه”. راستش در آن لحظه اشک توی چشمان همه ما جمع شد و از داشتن چنین مادر با درایت و دانایی به خودمان مفتخر! کردیم.
تازه،مادر با فکر من کارهای پیشگیرانه دیگری هم انجام داده است.آخر او به زندگی خودش و ما خیلی اهمیت می دهد.مادرم از وقتی شنیده است که خانه ما روی خود گسل قرار گرفته است، این اقدامات را انجام داده است که وقتی زلزله آمد خانه ما ویران نشود.مادر من با کلی پشتکار و کلی زحمت و شب بیداری معجون ضد ضربه اختراع کرده است که کاملا فرمول علمی پیچیده ای دارد و دستور تهیه اش را از یک رمال اصیل با بیش از ۵۵ سال سابقه کار مفید گرفته است.
چندروز پیش مادرم من را مجبور کرد که یواشکی ناخن انگشت کوچیکه پای راست مش رجب را برایش بیاورم.البته راضی کردن مش رجب برای اینکه ناخنش را به من قرض بدهد کار سختی بود.اما چون من بچه زرنگی هستم، موفق شدم ناخن مش رجب را برای مادرم بیاورم.البته مادر من بیش از هزار بار تاکید کرده بود که باید چرک زیر ناخنش را هم همراه ناخن بیاورم و نباید بگذارم به چرک ناخن مش رجب آسیبی برسد.چون خواص معجون ضد ضربه را کم می کند و من در اجرای عملیاتم کاملا موفق شدم.البته، نمی دانم آن روز بعد از رفتن من از پیش مش رجب چه حادثه شومی برایش رخ داد.چون فردا صبح که داشتم می آمدم مدرسه،دیدم که مش رجب پایش را باند پیچی کرده است و جلوی بقالی اش نشسته است و پایش شده است به قاعده یک متکای گنده. تازه، وقتی مش رجب من را دید زیر سیگاری سنگی اش را به طرفم پرتاب کرد و چندتا فحش زشت هم به من داد.برای همن من فکر می کنم، آن روز بعد از رفتن من، یک سگ هار پای مش رجب بیچاره را گاز گرفته است و این بلا را سر مش رجب طفلک آورده است و هم پایش را زخمی کرده و هم باعث شده که اخلاقش مثل سگ هار شود و به رهگذران بی گناه و بی پناه و مظلوم حمله کند. خدا شفایش بدهد.
داشتم راجع به معجون ضد ضربه حرف می زدم.خلاصه اینکه مادرم ناخن انگشت کوچیکه پای راست مش رجب و چرک زیرش را با چند جفت چشم مارمولک و قره قوروت و نصف استکان شیر خفاش و زاج کبود و طحال حلزون نر و سیراب شیردان لاک پشت و سفیداب و یک تیکه از بل بلی تاج خروس و عصاره اسطوخودوس و موی دم گاو ماده و چندتا چیز دیگر که من نمی دانم چه بودند، با رعایت جوانب احتیاط جوشاند و برای اینکه خوب پف کند، مقداری بکینگ پودر هم به آن اضافه کرد و بعد از اینکه چندتا وردقوی خواند و به معجون ضد ضربه فوت کرد،آن را توی یخچال گذاشت تا خنک شود و پفش نخوابد.
بعد من را صدا زد و گفت:”ذلیل مرده، بدو برو ۴ گوشه حیاطو چال بکن”من هم که از داشتن چنین مادر مخترعی به خودم مفتخر می کردم! سه سوت بیل را روی کولم گذاشتم و توی حیاط ۱۲ متری مان چاله کندم.البته ما برای استفاده از معجون ضد ضربه تا نیمه شب صبر کردیم.بعد توی هر کدام از چاله ها دو سه تا قاشق معجون ضد ضربه ریختیم و روی چاله را به سرعت پر کردیم که مبادا زبانم لال اثر معجون از بین برود.بعد هم مادرم لبخند گل و گشادی زد و گفت:” با این معجون پی و ستون خونه ضد ضربه می شه و اگز هزار تا زلزله هم بیاد خونه حتی تکون هم نمی خوره.”
البته من سخت دنبال این هستم که این اختراع مهم و علمی مادرم را توی سازمان اختراعات و اکتفاشات! سبط! کنم که استعداد مادرم پر پر نشود و سرخوردگی نگیرد.تازه، از این اختراع بی نظیر کاملا علمی می شود برای نجات جان بشر استفاده کنیم و با حمایت سازمان ها و نهادها، می توانیم خط تولید انبوه معجون ضد ضربه را کلید بزنیم و حتی به خارج هم صادر کنیم و این خیلی خوب است و حال می دهد.
از روزی که مادرم فهمیده است که این زلزله قرار است بیاید، هر روز صبح که از خواب بیدار می شود، یک چیزهایی توی اسفند دود کن می ریزد و دود می کند و دودش را دور خانه و حیاط می چرخاند و چون من و خواهر نق نقوی بی ریختم را خیلی دوست دارد، اسفند دود کن را ۷ بار دور سر ما می چرخاند.سرآخر هم انگشتش را توی اسفند دود کن می کند و وقتی حسابی سیاه شد، در می آورد و روی پیشانی من و خواهرم می کشد و یک چیزهایی زیر لب می خواند و در آخرین مرحله همه نیرویش را جمع می کند و یک تف گنده روی خاکستر آن چیزهایی که دود کرده است می اندازد.
مادرم با این کارش ما را در برابر بلایای طبیعی و هر گونه شر و آفتی مظنون! می کند و هر حادثه ای هم که بشود، ما بیمه می شویم و خیالمان راحت است که چیزیمان نمی شود.راستی یادم رفت بگویم که مادرم به گردن من و خواهرم، یک یک دانه بادمجان درشت آویزان کرده است.چون بعضی بادمجانها خیلی خاصیت های بی شماری دارند و می توانند طالع نحس را دنبال کنند واگر طالع نحس خواست کاری کند، بزنند و پدرش را در بیاورند.
ما توی خانه مان جعبه کمک های اولیه و بسته هاویه! لباس و پتو و کنسرو و آب و پول و این جور سوسول بازی ها نگه نمی داریم.چون نیازی به این چیزها نداریم.به مدد مادر با فکر و زرنگ من هم خانه مان ضد ضربه شده است و هم خودمان در برابر جمیع بلایا و آفات و چشم زخم و طاعون و شر، مظنونیت! پیدا کرده ایم و حتی اگر زلزله هفتصد ریشه ای! هم بیاید ما سر و مر و گنده می مانیم.
بابایم چند شب پیش که داشت روزنامه می خواند، ناگهان عصبانی شد.به پشتی لگد زد و چندبار” لااله ان الله” گفت و بعد نعره زد:”هر چی بلا سرمون میاد به خاطر بی عفتی و بی عصمتی مردمه“.
راستش من وقتی به حرف بابایم فکر کردم دیدم راست می گوید.ما دیگر به اندازه قدیم ها عفت و عصمت نداریم.خاله بزرگه من، همسایه سرکوچه ای، زن مش رجب، مادر رضا بادکنک، دختر عمو کوچیکه بابایم، و زن ناصر نونوا که همه شان مال قدیم هستند اسمشان یا عفت است یا عصمت.اما الان دیگر کسی اسن بچه اش را عصمت و عفت نمی گذارد و عفت و عصمت خیلی کم شده است و برای همن است که بلای طبیعی می آید دیگر.
عمو ماشالله،بعد از اینکه روزها فکر کرد، دو سه روز پیش در حالی که چانه پت و پهنش که شبیه پارو می ماند را می خاراند، رو به بابایم گفت:”بهترین کار اینه که هر چه زودتر از تهران بریم یک جای دیگه”.آخر عمو ماشالله که این روزها به خاطر بیکاری حسابی اهل مطالعه شده است و همه روزنامه ها را می خواند، می گوید قرار است به آنهایی که از تهران می روند زمین و خانه و باغ و ویلا و ماشین و وام و خوراکی و حتی آناناس که پوستش انگاری تیغ دارد و کلی تهسیلات! دیگر بدهند. برای همین عمو ماشالله تصمیم گرفته است که از تهران برود و کلی تهسیلات! گیرش بیاید.البته عمو ماشالله از آن آدم هایی نیست که شهرش را فراموش کند و زود خودش را گم کند و جو بگیردش; و زادگاهش را خیلی دوست دارد و به آن عشق می ورزد.
برای همین قصت! دارد به محض اینکه این تهسیلات! را گرفت و وضعش خوب شد و مطمئن شد که زلزله دیگر نمی آید و آب ها از آسیاب افتاد، به تهران برگردد و برود یک زن دیگر بگیرد تا چشم زن عمو را بترکاند.راستش من خیلی آرزو می کنم بابایم هم راضی شود که ما هم همراه عمو ماشاالله از تهران برویم. چون کلی زندگی مان خوب می شود. تازه، می توانیم از آن آناناس ها که پوستش انگاری تیغ دارد و یک عالمه هم برگ روی سرش دارد بخوریم و از همه بهتر اینکه می توانیم دوباره برگردیم.
من آرزو می کنم این زلزله زودتر بیاید.چون هر چند همه می گویند چیز بدی است و ترسناک است و همه جا را داغان می کند،اما خوبی هایی هم دارد.مثلن! سر مردم به چیزهای دیگر گرم می شود و دیگر من مجبور نیستم سه ساعت توی صف نان سنگک دولتی بایستم و می توانم سه سوته،یک بغل نان بگیرم و بیایم خانه.تازه، اگر زلزله بزند و مدرسه ما را داغان کند که خیلی حال می دهد.چون دیگر مجبور نمی شویم مدرسه برویم و می توانیم از صبح تا شب گل کوچیک بازی کنیم یا با آتاری ور برویم و کلی حالش را ببریم و از همه بهتر اینکه اگر زلزله بیاید و همه جا را داغان کند،آن وقت شهرداری مجبور می شود خیلی جاهای شهر را از نو بسازد و این خیلی خوب است .
چون شهر قشنگ می شود.فقط امیدوارم شهرداری یک فکری برای کوچه های محله ما هم بکند.آخر وقتی رضا بادکنک که شیکمش به قاعده تانکر نفت کش است توی کوچه می ایستد، تمام راه های ارتباطی به سر و ته کوچه مسدود می شود. آقا معلم می گوید زلزله به خاطر فشار زمین می آید و هر وقت فشار توی زمین زیاد شود زلزله می شود.اما به نظر من آقا معلم چرند می گوید.آخر مگر زمین مثل ننه بزرگ من فشار خونش بالاست؟ تازه، ننه بزرگ من هر شب یک عالمه قرص جورواجور می خورد که فشارش بالا نرود و اگر حرف آقا معلم درست باشد، خب می شود چاه های خیلی عمیقی توی زمین حفر کرد و روی دهانه این چاه ها قیف گذاشت و فرغون فرغون از این قرص هایی که ننه بزرگم می خورد توی زمین ریخت که دیگر زلزله فشارش بالا نرود و نیاید.این که کاری ندارد دیگر.اما من عقیده راسخ دارم که زلزله توی زمین نیست.آخر مگر جا قحط است که زلزله رفته است توی زمین؟ به نظر من حرف های بابایم خیلی درست تر است و با عقل هم بیشتر جور در می آید.آخر بابایم می گوید:”وقتی گناه زیاد بشه زلزله میاد”. به نظر من همین مش رجب عامل اصلی زلزله است.
چون خیلی گناه می کند. هم جنس هایش را گران می فروشد، هم بداخلاق است و هم به پسر بزرگه اش یاد داده است که باید به همه سلام کند و با ادب باشد. بابایم هم هیچ وقت اجازه نمی دهد مادرم از بقالی مش رجب خرید کند. از همه مهمتر و بدتر اینکه وقتی سهمیه شیر مغازه مش رجب می آید، یواشکی ۱۰-۲۰ تا را برای خودش قایم می کند و به همه دروغ می گوید”شیر تمام شده.دیر اومدی بچه”آخر بابایم می گوید:”کم فروشی و گرون فروشی و دروغ گویی گناهه”.خلاصه اینکه من مطمئنم مسوول خرابی های زلزله همین مش رجب است.اصلا دست مش رجب و زلزله توی یک کاسه است و این مش رجب عامل نفوذی است و دارد یواشکی به زلزله آمار می دهد که کی بیاید که مردم حسابی غافلگیر شوند.
البته من هنوز نمی دانم زلزله چه شکلی است و با چی می آید و چه قدر با خودش اسباب و اثاث می آورد و کجا می رود و چند روز می ماند.اما بابایم می گوید:”زلزله چیز ترسناکیه و کلی خرابی به بار میاره”.برای همین من فکر می کنم زلزله باید شبیه شخصیت اصلی این فیلم های ترسناک باشد و احتمالا با بمب هسته ای می آید که می تواند این همه خرابکاری و ویران گری بکند دیگر.
آخر بابایم می گوید”سلاح هسته ای خیلی ویرانگر و مخربه” برای همین من یک جورهایی فکر می کنم این زلزله نامرد سلاح هسته ای دارد .خدا لعنتش کند.آخر مگر ما کاری به کار این زلزله داریم که او می خواهد بیاید و ما را اذیت بکند؟ اصلا نمی دانم این زلزله چرا می خواهد بیاید.آخر بابایم می گوید:”آدم که بی دعوت جایی نمیره”.به نظر من این زلزله خیلی بی شخصیت است و اصلن! آداب معاشرت سرش نمی شود و خیلی بی فرهنگ و بی کلاس و بی تمدن است که بی دعوت سرش را پائین می اندازد و می آید.از آن بدتراین که نمی گوید کی می آید.
در آخر امیدوارم اگر این زلزله آمد آسیبی به کسی نرسد.البته ما که خیالمان راحت است هیچی مان نمی شود.اگر شما هم به فکر خودتان هستید،مثل ما اقدامات پیشگیرانه انجام دهید که زلزله کاری به کار شما نداشته باشد و مثل ما با آرامش و تیپ! خاطر زندگی کنید.
نویسنده دوم انشا در مورد زلزله:
سلام زلزله جان
کاش بی خبر نمیامدی
کاش خبر می دادی که قرار است بیایی
تا من از غذای مادرم که با زحمت و در تنگدستی برایم پخته بود ایراد نمیگرفتم
و با عشق می خوردم
کاش دستای پینه بسته ی پدرم را در این سرمای سرد آجر رو آجر می گذارد تا بتواند شکم ما را سیر کند می بوسیدم
کاش می توانستم خواهر کوچکم را نگه دارم تا مادرم بتواند راحت به کارهایش برسد
کاش شب را در بغل پرامن مادرم بودم و برایم قصه همیشگی را می گفت ومن به خواب می رفتم
می دانی زلزله جان
به جای آغوش گرم مادرم زمین سرد مرا در آغوشش گرفت
به جای غذای مادرم دهانم پر از خاک و کلوخ شد
و به جای دستان پدرم سقف خانه یمان بر سرمان آوار شد
مهمانی آمدنت زیاد طول نکشید ولی تمام زحمات پدرم آجر هایی که روی هم
گذاشته بود تا خانه ایی باشد برای مردم شهرمان
هیچ وقت آدم های مهم به روستایمان نیامده بودند ولی حالا روستایمان مر شده از آدمهای رنگارنگ
برای کمک به مردمی که حالا زیر آوار مانده بودند
کاش زودتر می آمدند
نمی دانم شاید زلزله تو باید می آمدی تا روستای کوچکمان،بزرگ می شد.
آمدنت سبب خیر شد.
ولی حیف که مردم مهربان روستایمان
نیستند تا ببینند
زیر آوار برای همیشه به خواب رفته اند
خوابی ساکت و طولانی
می دانی زلزله
دلم برای مردم روستاهای بعدی می سوزد که قرار است زیر آوار جان دهند
تا مردم کشورمان به خودشان بیایند و قدر زندگی رابدانند و باهم مهربان باشند.
کاش! زلزله، جان من رو میگرفتی و جان … را نمیگرفتی
نویسنده سوم انشا در مورد زلزله:
دوباره زلزله ،دوباره غم و دوباره غم و تنها غم.زلزله ای ک در حین تولد او آمد و شمع فوت نکرده ای ک در زیر آوار روشن بود.
کدام مصیبت را باور کند و برای کدام یک از عزیزانش گریه کند.
پیراهن نوزادش ک آکنده از عطر خوش او بود را بر روی سینه می گذارد و ب دنبال او می رود.ای نوزاد زمینی شدنت مبارک .زمینی شدنی ک ختم ب آسمان شدن بود.
دردها پشت دردها،غم ها پشت غم ها.
زلزله ای ک پس از غم های دیگر حالا گل سر سبد غم های ماست.
دنبال پدر و مادر و خانواده ات نگرد ،آنها رفته اند، رفته اند ب جایی ک از زیر آوارها بهتر است ، جایی ک دیگر زلزله ای نیست.در آینده نمی تواند این کلمه را بر زبان بیاورد زلزله…..ذره ذره ی زندگی او با شمع تولدش سوخت
عزیزان ،ما خود را می رسانیم ثانیه ب ثانیه نفس های شما برای ما باارزش است.
نویسنده چهارم انشا در مورد زلزله:
آن روز در غرب ایران، قلب گرم مردم به ناگه لرزید و از اندوه و غم و تاریکی آغشته شد.آن روز زمین ناخودآگاه خشم پرهیاهویش را با غرشی خشمگین و تلخ به جهان بیرون جاری ساخت.درآن روز قلب ایران تکه تکه شد و اشک میهن رودی به رنگ خون مردمان از دست رفته برپا کرده بود.آری آن روز ایران،ایران نبود و مردمانش شب را در ظلمت سایه ی غم ،سحر کردند??
زلزله واژه ایست مملو از صدای سرد شیون.صدای فریاد مادری که پی یافتن فرزند خون آلود زیر آوار مانده اش تکاپو می کند،تمنا می کند و … .زلزله وحشت است،اظطراب،ترس،خشم ،زلزله طوفانی است که قلب ها ویران می کند و چشم ها بارانی چهره ها خونی و افکار، پریشان.
رودبار و بم و کرمانشاه،بهانه اند.زلزله همه مان را زیر آوار برده است .آواری که تارو پودش از جنس جهل و غفلت و گمراهی است .آواری افکار را محبوس و متلاطم ساخته و جسم را در دریای گناه، بی قید و بند.آواری که هیاهوی آن خاموش است و فریادش لبریز از سکوت .
مردمان جامانده زیر آوار سنگ و در و پنجره تنفس را ستایش می کنند و نور خورشید را در گرو آزادی می بینند.دردبرای آنها درمان نیز هست.آری درمان بیماری گمراهی ،جهل،کفر،دوری از خدا و… مردمان زیر آوار خوب می فهمند معنی عشق را محبت را احساس و درکنار هم بودن را ❤️.
مردمان کرمانشاه دست یاری می خواهند،قلبی برای همدردی ،یاری برای یاری،آنها چشم انتظار کمک های ما هستند بیایید دست به دست هم دهیم تا نه با حرف ،بلکه با عمل بگوییم:هنوز هم گیاه انسانیت شاخ و برگ دارد.
نویسنده پنجم انشا در مورد زلزله:
شب که بیاد غربتم باهاش میاد، شب که بیاد شاید شب آخری باشد که برای برخی رقم میخوردوفردایی برایشان وجودنداشته باشد، شب ک بیاد زندگی همه مثل سیاهی شب میشود، شب ک بیاید ممکن است اخرین شبی باشد ک عزیزانمان راببینیم.
لعنت ب شب تاریکی ک کودک ۶ ساله ای را ازخانواده اش جدا کرده
امیدوارم هیچ کس عزیزترین فرد زندگی اش را درشب سیه از دست ندهد،بدترین لحظه ی زندگی، لحظه ای است که بچه ای در زیر آوار گرفتار شده وصدای آه وناله اش آنچنان غمناک است که ازخداوند تمنای مُردن میکنی. تا اه وناله ی بچه یتیم شده ای رانبینی، تا نشنوی صدایی راکه بخاطر زیر آوار ماندنش پدرومادری راصدا میزند پدر و مادری که زودتر از فرزندش دنیا را برای همیشه ترک کردند و پدرومادری که وجود ندارند فرزند نیمه جانش را از زیر آوارها نجات دهند.
پدرومادی وجود ندارد که ب کمک فرزندش بشتابد اما زلزله ای که فرصت این کار را ب آنها نداد.
اما فرزندی ک ب کمک دیگران نجات میابد و بچه ۶ ساله ای ک برای همیشه یتیم ماند……
وداغ پدرو مادرش برای همیشه در دلش ماند
دلنوشته ای برای مردم کرمانشاه
امیدوارم از این پس ز مثل زندگی معنا شود
ن ز مثل زلزله
تسلیت میگویم ب مردم ایران وخانوادهایی ک عزیزانشان در این حادثه قربانی شدند وامیدوارم ک هیچ بچه ای یتیم نشود وخانه ای بدون پدرو مادر نماند
نویسنده ششم انشا در مورد زلزله:
سلام زلزله
دیشب که آمدی
من ولیلا و حمید را در خواب بردی
نمی دانم دفتر مشقم را از زیر آورا پیدا می کنند یا نه
تو به خانم معلم بگو که تکلیفم را نوشته بودم
راستی بقیه آدم ها هم ، تکلیف شان را انجام داده اند ؟
دیشب حمید هم که قول داده بود کمتر شلوغی کند دیگر ساکت شد
ساکتِ ساکت ، برای همیشه
همه سنگ ها و کلوخ هایی که پدر بنام سقف بر سرمان انباشته بود ،
پیکرهای کوچک مان را در هم کوبید و …
حمید نگران ترس لیلا از تاریکی بود و می گفت نترس آبجی من هستم
ولی بعد از مدتی ، دیگر نه حمید بود و نه لیلا و نه من
می دانی زلزله ، ما که رفتیم
ولی روح کوچکمان دید که خیلی ها آمدند
هم آنهایی که هیچ گاه در روستایمان ندیده بودیم شان
لودر هم آورند ، با کلی کمپوت شیرین و بسته های غذا
ولی ما دیگه نبودیم ،
اگر هم بودیم که با دهان پر از خاک … بگذریم
لودر که می دانی چیست
همان ماشینی که در شهر ها برای ساخت خانه
از آن استفاده می کنند
ودر روستا ها ، برای برداشتن آوار از سر مردم
مصاحبه هم کردند که قرار است وام بدهند
و دستور داده اند خیلی خیلی خیلی سریع باشد
همان وامی که به دلیل نبودن ضامن برای پدر
برای دادن نصف آن نیز ، هرگز موافقت نکردند
کاش قبل از آمدن تو ، وام را داده بودند
تا پدر خانه بهتری برایمان بسازد
تا پدر مجبور نباشد هی با گل و سنگ سقف را بپوشاند
وای پدر ، چقدر سنگین کرده بودی ، این آوار را
نمی دانم زلزله
شاید برای دادن وام پدر ، به پادرمیانی تو احتیاج داشتند
می دانی زلزله
با آمدن تو ، روستای ما را شناختند
می گویند کمک به زلزله زدگان ثواب دارد ، درست
ولی مگر کمک به روستاییان برای زندگی بهتر ، ثواب ندارد؟
راستی چرا برخی آدم ها برای بیدار شدن و لرزیدن قلب شان به ۷/۳ ریشتر لرزه احتیاج دارند ؟
می دانی زلزله به چه فکر می کنم
به روستای بعدی ، ثواب بعدی ، درمانگاه بعدی و دستورات بعدی
و به زنده های لودر و همدلی ندیده
به پدرهای روستاهای دیگر که با تنگدستی ،
آوارهای بعدی را تکه ، تکه ، تکه بر سقف خراب خود می چینند
تا روزی مریم و لیلا و حمیدشان را از زیر آن بردارند
دلم برای لیلا و حمید و مریم های روستاهای بعدی می سوزد
می دانی زلزله
ما که رفتیم
ولی خدا کند روزی بنویسند :
” ز” مثل ” زندگی”