« بیماری هیچ مشکلی برای تو درست نکرده است. تو از دختران سالم اطراف من پر انرژیتر و فعالتری. از هیچ چیزی هم کم نگذاشتی….» صدایش را نمیشنوم. به دنیای دیگری پرتاب میشوم؛ به نخستین روزی که کسی قول داد همیشه کنارم خواهد بود و این بیماری اهمیتی در با هم ماندن ما ندارد. به روبهرو خیره میشوم؛ به دختر و پسر جوانی که به روی هم لبخند میپاشند. اما بیماری مهم بود؛ به هویت «سلامتی» برساخته یک انسان در برابر «بیماری» میرسم. به باور ناتوانی در برابر قدرت موهوم عموم انسانها.
به هزاران خاطره منتج به تنهایی میرسم و به صدای مهربانی در کنارم. «از وقتی تو را دیدم، فهمیدم «ام اس» هیچ مشکلی برای یک زندگی زناشویی ایجاد نمیکند.» به چهره رنجورش خیره میشوم. کسی با او با صدای من سخن میگوید؛ «میبینم آن روزی را که برای پسرت یک دختر سالم در نظر بگیری!» فریاد میزند؛ «اگر پسرم کسی را بخواهد که «اماس» داشته باشد، حتماً پیش قدم میشوم.» تمام تلاشش را برای امید دادن به من در نیم ساعت گذشته کرده است، بیتوجه به شکست من برای همزیستی در کنار یک همسر. تشریح همه خوبیها و بدیهای یک همسر بیمار به اندازه تکتک ثانیههای زندگی مشترک خواهد بود. دیابت، میگرن، کمخونی، بیماریهای قلبی و عروقی، آسم و … بیماریهای رایجی هستند که مراقبت و ملاحظه بیشتری را میطلبند و در برابر «اماس» دشواریهای بیشتری دارند، اما نام «اماس» این میان ترسناکتر شده است.
«چرا و چگونه یک بیماری کنترلشده با کمترین نشانههای بیماری با زندگی متاهلی ناسازگار میشود؟» این پرسش را هزار بار از خودم پرسیدهام؛ «زمانی که من بخواهم! زمانی که دیگران به دنبال دستاویزی برای پاک کردن صورت مسئلهها باشند!» در سرم میپیچد؛ «خب! البته به بیماریات برمیگردد.» جملهای تکراری برای توجیه واقعیتهای روزمره و بیپاسخ گذاشتن انتظارات مبرهن زندگی یا فرار از مسئولیتها! به روزها و شبهای خستگی و ناامیدی میروم؛ به هزاران دلیل برای نخواستن و توجیهی به نام بیماری از سوی دو زوج. خستگی، گرما و فشار عصبی برای هر انسانی دشوار است و برای کسی که به دنبال دلیلی برای گریختن و نبودن در یک رابطه است، بهانهای مناسب. شرایطی که بیماری تشدید میشود و رابطه دشوار. «اماس» تنها در موارد پیشرفته به اعصاب بدن در حدی آسیب میزند که رابطه جنسی زناشویی مختل خواهد شد و در دیگر موارد افسردگی ناشی از بیماری یا عارضه داروها میتواند تمایل بیمار را به برقراری رابطه کاهش دهد. حتی در شکل پیشرفته «اماس»، هم این بیماری یک رابطه با درک متقابل را نمیتواند زیر سؤال ببرد. با قطرههای آب فواره پارک، ذهن من میرقصد؛ به گذشته و آینده میرود، به روزهای شاد و شبهای غم و به امید و افسردگی؛ به روزهایی که بیمار بودن لازمه بودنِ «دیگری» بود و به امروزهایی که بیماری دیگر هویتبخش من یا دیگری نیست.