اگر یک نگاه تاریخی به رژیم گرفتن انسان بیندازیم، متوجه میشویم که این موضوع، پدیدهای بسیار جدید است. در حدود اواخر دههی ۱۹۶۰ میلادی بود که یک جامعه، به عنوان یک گونه، رژیم گرفتنهای دورهای را آغاز کردیم و درنتیجه سازوکار مغز قخطیزده را به راه انداختیم.
طبق تعریف، رژیم گرفتن برای کاهش وزن، نیازمند این است که مقدار غذای دریافتی بدن به کمتر از میزانی که بدن برای حفظ شکل کنونیاش به آن احتیاج دارد، رسانده شود. در این حالت، اگرچه در واقع هیچگونه قحطی واقعی در میزان غذا وجود ندارد، تمام سازوکارهای درونی بدن که بقای ما را تضمین میکنند، باخبر میشوند که چربی دریافتی بدن کم شدهاست. این کاهش برخی مدارهای نورونی را فعال میکند که از هورمونها کمک میگیرند تا دستور پرخوری را صادر کنند. ما این فرآیند را مغز قحطیزده مینامیم.
رژیمهای سختگیرانه، سیستم پاداش مغز را برای پرخوری بیشتر تحریک میکنند و پژوهشگران علیرغم میل باطنی دریافتهاند که هرگونه روش کاهش وزن به این شیوه، تمام قوای جنگی عصبی-شیمیایی ما را برای مبارزه با آنچه که به خیال خودش «قطحی» است، بسیج میکند. به نظر میرسد بدن ما نمیداند که در حال ذخیرهی چربی بیش از حد است؛ بدن ما تنها متوجه زمانهایی است که در خطر از دست دادن چربی قرار دارد. بنابراین در شرایطی که نشانههایی از کاهش انرژی دریافتی مشاهده میکند، در تلاشی شدید برای برگرداندن تعادل به بدن، مقدار هورمونهای حامل پیام سیری (لپتین و انسولین) را کاهش میدهد و هورمون گرسنگی (گرلین) را در جریان خون پمپ میکند.
دانشمندان هنوز به طور دقیق نمیدانند سیستمهای مغزی و بدنی گرسنگی چطور با هم تعامل میکنند. آنچه ما میدانیم این است که برای بسیاری از افراد، رژیم گرفتن به صورت مداوم نتیجهای به جز این که مغزشان دلمشغولی بیشتری با غذا پیدا کند، نخواهد داشت.