شیشه را که پایین میکشد بوی ماریجوانا پخش میشود توی صورتم. نگاهی به اطراف میکند و میگوید: «سوار شو!» عطا هم ساقی گل است، هم مصرف کننده. خودش میگوید: «روزی ۵ نخ علف تپل میکشم» قرار است با ۲۰۶ مشکی او چند ساعتی در خیابانهای تهران دور بزنیم. میخواهم بدانم حالا که گل دومین ماده مخدر پرمصرف ایران شده، درآمد ساقیهایش چطور است یا چه کسانی بیشتر مشتری گل هستند و اصلاً خودش چطور این کار را انتخاب کرده؟ کار؟
۲۹ ساله است، لاغر اندام، با تی شرت مشکی و جین آبی پاره و یک کلاه لبه دار که لبهاش را برگردانده پشت سرش. همینطور که رانندگی میکند، از پشت عینک قاب کائوچوییاش همه چیز را زیر نظر دارد. از رول کردن علف توی ماشینی که پشت چراغ قرمز کنارش ایستاده تا محل قرار گرفتن گشتهای پلیس. نگران سؤالهاست و دائم میگوید: «داداش جون مادرت فن کار ما رو ننویس دستمون رو میشه!»
عطا از سال ۹۰ که از خدمت سربازی برگشت تهران، خیلی جدی فروش مواد را شروع کرد. نه از سر بیکاری یا بیپولی. چون پدرش کارمند است و خانوادهاش همه بازاریها قدیمی هستند و خودش هم قبل از حرفهای شدن در پخش مواد، شاگرد مغازه بوده: «از سربازی که اومدم، رفتم تو مغازه یکی از بچهها فروشنده لباس شدم. گاهی پول مغازه دارهای راسته رو جمع میکردم و براشون گل میخریدم و خودم از بغلش میزدم و یه آب باریکهای بود. تا سال ۹۱ که یکی از بچهها اومد گفت عطا یک کیلو گل خریدیم ۳ میلیون، نمیدونم چه غلطی باهاش بکنم؟ گفتم داداش نگران نباش. جاش امنه؟ گفت آره. گفتم هر روز علف رو پک کن بیار واسه من. نگران فروشش نباش. گفتم پک میزنیم ۳۰ تومن ،۱۵ من، ۱۵ تو.»
بعد از فروش کار روی غلتک میافتد. شریک پایه و مشتریهای دست به نقد: «شریکم واقعاً تنبل بود. آنقدر اذیت میکرد و سر قرار با مشتری نمیرفت که ازش جدا شدم. فقط میکشید و میخورد. بعد از اون دیگه خودم رفتم سمت خرید. یکی رو پیدا کردم که بار عمده میفروخت. ۵ میلیون میخواست. بالاخره دار و ندارم که ۵ میلیون بود رو گذاشتم رفتم خونهاش. گل خریدم گرمی ۲۰ هزار تومن ولی چه گلی! هنوز رو دستش ندیدم.»
همینطور که سیگاری علف را گوشه لبش گرفته، مثل فیلمها یک وری حرف میزند. چند پک میزند و باقیاش را توی زیر سیگاری ماشین به قول خودش «آف» میکند. باند ماشین دوپس دوپس آزاردهندهای را روی ریتمی تکراری میکوبد. چند کوچه پس کوچه را طی میکنیم تا رو به روی خانهای زیر سایه درخت ترمز میزند. دولا میشود و از داخل داشبورد یک پک گل در میآورد. از پلههای پهن و دراز ورودی خانه بالا میرود و وارد لابی میشود. چند دقیقهای که داخل ماشین تنها میمانم از روی کنجکاوی داشبورد را باز میکنم. چند پک علف دیگر هم میبینم؛ گلهای فشرده سبز کدر با رگههای قرمز. استرس میگیرم و دائم به سر و ته کوچه نگاه میکنم. چطور میتواند این همه استرس را تحمل کند؟ اگر یک بار گیر بیفتد زندگیاش نابود میشود.
«پکی ۲۰۰ هزار تومن میفروشم. واسه هر کسی هم نمیبرم. مشتریام هم باید تو لول خودم باشن. یعنی کسی که برای خرید یه پک علف، ۲۰۰ هزارتومن پول بده. باهاش حال کنم و آدم رو مخ و مزخرفی نباشه. گاهی هم چیزای دیگه براشون جور میکنم. نه اینکه ساقی کوک یا اسید و مجیک ماشروم باشما، نه. واسه اینکه مشتریم به ساقی دیگهای کانکت نشه، این کارو میکنم. همه جور مشتری هم دارم؛ کارمند رده بالا، دکتر و مهندس، ورزشکار معروف، هنرمند خفن… بذار راحتت کنم همه گل میزنن. تو همین تهرون حداقل ده هزار تا ساقی هست.»
گلی که عطا میفروشد گرمی ۳۵ هزار تومان است. قیمت کوک هم آنطور که خودش میگوید از گرمی۲۰۰هزار تومان شروع میشود تا گرمی ۵۰۰هزارتومان: «فرق زیادی هم نمیکنه. همه ایرانی و فیک هستن. فقط بعضیاشون آشپزخونه مجهز دارن و شیمیدان کار بلد بالای کار میآرن و قرص خارجی مرغوب توش میریزن.» یاد سریال امریکایی «برکینگ بد» میافتم. داستان معلم شیمی که از جایی تصمیم میگیرد شیشهای با خلوص بالا تولید کند و کمکم پولدار میشود و تغییر شخصیت میدهد.
– چطور این همه مواد توی ماشینداری و استرس نمیگیری؟
– هر شب با کوچکترین صدای در، فکر میکنم ریختن که بگیرن. بیرون هم هستم، دائم استرس دارم. فکر کردی چرا خودم این همه علف میکشم؟ واسه اینکه اصلاً فکر و خیال منفی به سرم نزنه. شاید باورت نشه ولی خیلی شبا کابوس مأمور میبینم که دنبالم کرده و از جام میپرم.
– تا حالا چقدر پول درآوردی؟
– هیچی. واقعاً هیچی در نیاوردم. ولی تا دلت بخواد عشق و حال کردم. عشق و حالی که هیچکس خوابش رو هم نمیبینه. حال کردن اینجوری هم خرج داره. راستش رو بخوای از هر ۲میلیون علفی که میفروشم ۴۰۰ تا ۵۰۰ هزار تومن نصیب خودم میشه. پولی هم نیست. همین پول کشان و کره و بنزین هر روز رو حساب کنی خودش کلیه.»
– پس این وسط چه کسایی پول در میآورند؟
– پول دست کسایییه که خودشون میکارن یا خرید و فروش عمده میکنن. من تا حالا نکاشتم ولی دیدم اونایی که میکارن چه درآمدی دارن. چند نفر میشناختم چند سال کار کردن و پول جمع کردن. الان واسه خودشون کار و کاسبی راه انداختن و کسی نمیدونه کجان.
بدون توقف توی خیابانها میچرخیم. عطا دوست ندارد از ماشین پیاده شود و قدم بزنیم. میگوید وقتی قدم میزند بیشتر استرس میگیرد. ترجیحش این است که روزها بیرون بیاید و اگر قرار است مواد را به مشتری برساند در روز این کار را بکند. چون شبها ایستهای بازرسی بیشتری در شهر هست و به ریسکاش نمیارزد. عطا از نوجوانی و نخستین تجربه کشیدن موادش میگوید. او سال ۸۴ در مغازهای کار میکرد که روزی ۲ هزارتومان دستمزد میگرفت. همان موقعها که به قول خودش«چهار نخ اولترا لایت میشد ۱۰۰ تومن».
یک روز مرتضی شاگرد چند تا مغازه آنطرفتر را سوار موتور سیجی ۱۲۵اش کرد تا باهم دور بزنند. ۱۶ ساله بود و عشق موتور: «هر روز میرفتم میچرخیدم تا یه روز مرتضی خدابیامرز گفت بریم جایی کار دارم. رفتیم در یه خونه و چیزی تو جیبش گذاشت و برگشت. من اونقد پرسیدم چی گرفتی که آخر نشونم داد. یه «سره» حشیش گرفته بود به چه نازکی و درازی. خدابیامرز مرتضی هم این آخریا افتاده بود به شیشه و کرک و خلافش سنگین شده بود. بچهها میگفتن اور زد و مرد. حالا کاری نداریم. ولی همون یه ذره رو زدم تو سیگار و دود کردم. نمیدونستم چه حالیام. رفتم شکلات خریدم خوردم. نگو شکلات فازو میبره بالاتر. به یه وضعی افتادم تو خونه که نگو. چپ شدم و کج شدم تا خوابم برد.(میزند زیر خنده) یه بار دیگه هم از مرتضی گرفتم و باز حالم بد شد. یعنی قفلی زده بودم دیگه. گوشه خیابون مینشستم و زل میزدم به آدما. ولی فازشو گرفتم. سرکار نمیرفتم و افتاده بودم به دله دزدی. صندوق صدقه خونه رو بزن، جیب آقا رو بزن، جیب مامان رو بزن اینو بزن اونو بزن یک سال گذشت.»
عطا بعد از این وضعیت و وابستگی به مواد با بهروز قناری رفیق میشود و باهم پشت موتور حشیش میزنند و میچرخند. گاهی توی پارک گاهی ته کوچه. از بچههای محل پول میگیرند و برایشان حشیش میخرند و این وسط خودشان هم یک لفت و لیسی میکنند تا سال ۸۷- ۸۶ که پای گراس به ضیافتهای پارک محل باز میشود و همه یک دل نه صد دل عاشقش میشوند: «اون موقع کسی نمیدونست علف چیه، ما میزدیم. خوبش رو هم میزدیم. قیمتا هم اینجوری نبود با ۱۰ تومن یه پک میخریدم. گاهی بچه پولدارای محل پول میذاشتن و گاهی هم دونگ میذاشتیم و سگی میزدیم. چه گلی هم بود. گل نه نسترن، گلایول.»
در طول صحبت دوست دارم یک سؤال از او بپرسم. پدرو مادرت میدانند چه کار میکنی؟ عطا آهی میکشد و میگوید: «محال ممکنه کسی کاسب باشه و از راه مواد دخل داشته باشه و پدر و مادرش نفهمن. نخستین نفر اونا میفهمن. ولی کاری به کارم ندارن. اون اوایل چسبیدن بهم که خونه بگیرم ولی دوباره بعد چند وقت بعد گفتن برگرد و هر غلطی دلت میخواد جلوی چشم ما بکن!»
حالا عطا هر غلطی که دلش بخواهد میکند. با این همه چیزی از ته دل به او میگوید برگرد و مثل آدم زندگی کن. هرچند برایش سخت است. این همه سال پول بیدردسر درآوردن آدم را تغییر میدهد: «باور کن منم دوست دارم مثل بقیه زندگی کنم. بدون ترس… بدون استرس. اصلاً برم پیک موتوری بشم. واسه خودم باشم. ولی خیلی سخته، سخت.»