از دیدگاه رشدی، وقتی کودکان وارد مرحله نوجوانی میشوند همه تجربههایی که از لحاظ هیجانی و عاطفی در دوره کودکی کسب کردهاند، ذهنیت آنها از جهان هستی را در نوجوانی شکل میدهد. حال اگر این تجربیات آزاردهنده و نامطلوب باشند باعث شکلگیری باورهایی درون فرد میشوند که زمینه ساز شکلگیری ارتباط ناکارآمد او با دیگران میشود. مثلا وقتی فردی در کودکی مورد آزار (جنسی، کلامی، فیزیکی و…) قرار میگیرد، هر نوع صدمه باعث میشود او باورهای ناخوشایندی کسب کند.
مثل اینکه: من آدم خوبی نیستم، من ناتوانم، ارزشمند نیستم، دوست داشتنی نیستم و… او باورهایی درباره دیگران و جامعه نیز پیدا میکند و به جایی میرسد که فکر میکند دنیا جای خطرناکی است، به هیچکس نمیشود اعتماد کرد و… در چنین شرایطی فرد در ارتباط با دیگران براساس باورهایی که در او بهوجود آمده واکنش نشان میدهد. اما آیا افراد آزارگر، خود در کودکی مورد آزار و اذیت قرار گرفتهاند؟ تراژدی زندگی انسان این است که ممکن است نماد مجسم چیزی شود که از آن آسیب دیده است.
مثلا چون در کودکی کتک خورده در بزرگسالی فرزندانش را کتک بزند یا اینکه اگر در کودکی مورد آزار جنسی قرار گرفته در بزرگسالی دیگران را آزار دهد. اکثر افرادی که رفتارهای غیرمتعارف جنسی دارند حتما نیاز به توجه و درمان دارند. بهترین راه آموزش دادن فرزندان در سن مناسب است.
والدین باید اطلاعات لازم را در اختیار فرزندانشان قرار دهند. مثلا وقتی درباره چشم، گوش و بینی به کودک اطلاعات داده میشود درباره سایر اندام او نیز بهعنوان یک سؤال باید به او اطلاعاتی ارائه شود که البته باید متناسب با سن کودک باشد. از این گذشته باید نحوه مراقبت از خود و تکنیکهای جرأت ورزی و توانایی نه گفتن نیز به فرزندان آموزش داده شود. نکته مهم دیگر ایجاد رابطه صمیمی بین والدین و فرزندان است طوری که کودک مشکلاتش را برای والدینش بازگو کند بدون اینکه نگران پیامدهایش باشد.
مثلا اگر کسی به او دست درازی کرد جرأت کند ماجرا را برای والدینش تعریف کند. بدون اینکه نگران سرزنش، تحقیر و توبیخ آنها باشد. این صمیمیت سبب میشود بچهها با مشاهده نخستین علائم خطر موضوع را به والدین خود اعلام کنند و در برابر خطرات تا حدودی مصون باشند.»
*روانشناس و مدرس دانشگاه