در دهه های مختلف زندگی، سوالات اساسی به سراغ ما می آیند که می توانند آرامش روانی ما را به هم بریزند. 30 سالگی، 40 سالگی و 50 سالگی گذارهای مهم زندگی ما هستند که برخی افراد را به بحران های میانه ی عمر دچار می کنند. همه چیز از پرسیدن یک سوال شروع می شود. آیا این زندگی، همانی بود که من می خواستم؟
فیلم ها و داستان های بسیاری بر اساس این بحران میان سالی ساخته شده است. در کتاب “چراغ ها را من خاموش می کنم” نوشته زویا پیرزاد، و در فیلم “میوه ممنوعه”، شخصیت های اصلی این سوال را از خودشان می پرسند.
حتما شما هم حکایت ناصر خسرو را شنیده اید. اینکه تا ۴۰ سالگی در دربار خدمت می کرده است اما در ۴۰ سالگی ناگهان خوابی می بیند و دگرگون می شود. تمام شهرت ناصرخسرو به خاطر سفرنامه ای است که پس از ۴۰ سالگی نوشته است.
تا حالا پرسیده اید چرا در ۴۰ سالگی این قضیه برای ناصر خسرو اتفاق افتاده است؟ چرا او در سال های دیگری از عمرش به این تجدید نظر اساسی دست نزده است؟
این سوال ممکن است در ۳۰ سالگی، ۴۰ سالگی و ۵۰ سالگی در ذهن هر کسی مطرح شود. اما در هر سنی این سوال ماهیت متفاوتی دارد و رفتارهای متفاوتی را به وجود می آورد.
گذار در چه سنی اتفاق می افتد؟
کسی که خیلی دقیق بحران های میانه عمر زندگی را بررسی کرده است، روان شناس مشهوری به نام لوینسون است.
او تمام هم و غمش این بود که آدم تمام عمرش تغییر می کند و نباید وقتی شخصیت کسی را مطالعه می کنیم فقط به کودکی او توجه کنیم. او بزرگسالی را به اوایل بزرگسالی (۱۷ تا ۴۵ سالگی)، اواسط بزرگسالی(۴۰ تا ۶۵ سالگی) و اواخر بزرگسالی ( ۶۰ سالگی تا آخر عمر) تقسیم کرد.
او معتقد بود که وسط دوره اول یک مرحله گذار۳۰ سالگی رخ می دهد، در میان مرحله اول و دوم یک مرحله گذار میانسالی ۴۰ سالگی و وسط مرحله دوم یک مرحله گذار ۵۰ سالگی وجود دارد. او می گفت که این سن ها قراردادی هستند و می توانند چند سال قبل یا چند سال بعد را هم در بر گیرند.
برای مثال، بحران ۳۰ سالگی بین ۲۸ تا ۳۲ سالگی رخ می دهد.
اما توی این مراحل گذار چه اتفاقی می افتد؟
بحران ۳۰ سالگی
وقتی کسی به ۳۰ سالگی می رسد اغلب ازدواج کرده است، شغل ثابتی به دست آورده و ممکن است بچه ای هم داشته باشد.
این آدم ۳۰ ساله که حالا به ثباتی نسبی رسیده است، وقت دارد که به خودش و زندگی اش فکر کند.
او که اصلی ترین انتخاب هایش را انجام داده است، از خودش می پرسد: آیا من طالب همین زندگی بودم؟
جواب: بله! من کمابیش همین زندگی را می خواستم.
موجب می شود که نه تنها بحرانی پیش نیاید بلکه فرد درباره تعهداتی که به زندگی زناشویی اش دارد، جدی تر عمل کند و به مراحل بعدی زندگی اش رود.
اما جواب نه! من باید زندگی تازه ای را تجربه کنم می تواند یک بحران به وجود بیاورد.
اگر آن فرد بحران زده آدم منفعلی باشد، بحران ۳۰ سالگی خودش را به شکل اضطراب یا افسردگی نشان می دهد اما اگر فرد بخواهد مبارزه کند، تغییر شغل ، مشکلات زناشویی و حتی طلاق گزینه هایی است که در ذهن فردی ۳۰ ساله به وجود خواهند آمد.
بحران ۴۰ سالگی
یونگ می گفت ۴۰ سالگی ظهر زندگی است.
یعنی اینکه شما حس می کنید نیمی از عمرتان رفته است و حالا افتاده اید توی سراشیبی مرگ.
یعنی اینکه اگر این نصف اول را خراب کرده اید فقط یک نصف دیگر وقت دارید که زندگی تان را آن طور که می خواهید تمام کنید.
بحران ۴۰ سالگی می تواند خانواده ای را از هم بپاشد چون که آدم ۴۰ ساله احتمال دارد چند بچه قد و نیم قد در خانه داشته باشد و تعهدات او به زندگی زناشویی و شغلی آن قدر ثبات یافته است که نبودش هم می تواند به ضرر خودش و هم به ضرر خانواده یا محل کارش تمام شود.
البته بحران می تواند خوبی هایی هم داشته باشد. برای مثال، سفر حجی که ناصر خسرو انجام داد و او را از درگیری های ذهنی اش خلاص کرد، نمونه خوبی از حل بحران است.
در دوره ما هم کسانی وجود دارند که پس از این بحران دوست دارند جایی را که ندیده اند، ببینند و یا زبانی را که همیشه دوست داشته اند، بیاموزند.
اما وقتی که دامنه تغییرات به خانواده و شغل می کشد اغلب بحران ها آسیبب بیشتری دارند.
بحران ۵۰ سالگی
بحران ۵۰ سالگی تفاوت اساسی با بقیه بحران ها دارد. آدم در بحران های دیگر حس می کند که بالاخره فرصتی برای تغییر (حالا چه یکدفعه و چه تدریجی) دارد اما در بحران ۵۰ سالگی آدم حس می کند که مجالش اندک است و زودتر باید یک کاری بکند.
آدم ۵۰ ساله حس می کند که دیگر نمی تواند مانند جوان ها به آینده نگاه کند و همسری مهربان، شغلی خوب و شهرت و رفاه را تصور کند.
همه آن چیزی که در زندگی می خواسته نصیب یک آدم شود، حالا در ۵۰ سالگی پشت سرش هستند.
در بهترین حالت، ۵۰ ساله ها بیشتر قدر چیزهایی را که دارند، می دانند و دیگر خیلی حرصی برای به دست آوردن بیشتر نمی زنند و به خودشان استراحت می دهند. اما بعضی ها حس می کنند که تا دیر نشده باید کاری کرد.
مانند بحران ۴۰ سالگی بازهم عده ای دست به تغییرات مثبت می زنند و برای مثال، می روند سراغ سفر یا یاد گرفتن چیزهای تازه. اما بعضی ها دوست دارند کل زندگی شان را تغییر بدهند. به خصوص اگر اتفاقی ناگوار مانند مرگ یکی از عزیزان یا بیماری جدی بروز کند، فرد ممکن است دست به این تغییرات منفی بزند.
برای مثال، ممکن است بزند زیر همه چیز و با زن جوانی ازدواج کند، شغل خود را عوض کند و یا از همسرش جدا شود.
در حالت های منفعلانه تر هم ۵۰ ساله ها ممکن است به الکل و یا اعتیاد پناه آورند و یا نوعی افسردگی جدی را تجربه کنند.
چه کسانی بیشتر مستعد بحران هستند؟
تحقیقاتی که در ۳۰ سال اخیر انجام شده اند، نشان می دهند که بیشتر بزرگسالان بحران های میانسالی را تجربه می کنند.
اما چند عامل می تواند این بحران ها را وخیم تر کند و آثار جبران ناپذیری داشته باشد.
اولین عامل، نوعی فشار روانی شدید است.
برای مثال، یایسگی، رفتن بچه ها از خانه و یا مرگ همسر می تواند استرس زای بزرگی باشد.
اما خانواده ای هم که بزرگسالان کودکی شان را در آن گذرانده اند می تواند شدت بحران را پیش بینی کند.
اگر والد هم جنس (یعنی پدر برای مردها و مادر برای زن ها) اغلب آدمی کناره گیر و منزوی بوده است، اگر کلا والدین برای بزرگ کردن فرد هماهنگی نداشته اند، اگر یکی از والدین همیشه مضطرب بوده است و
اگر فرد با خشونت بزرگ شده باشد، بیشتر احتمال دارد که در بزرگسالی بحران های شدید را تجربه کند.
این مطالب را نیز از دست ندهید: